نوشته شده توسط : بشار عالم

درباره وبلاگ سلام و ممنون از حضور تون وقتي ميان تو وبلاگم يعني يه اصلو پذيرفتيد دنيا مي گذرد و يا به تو ميخندد يا تو به او مي خندي پست الکترونیک RSS آرشیو مطالب بهمن 1391 دی 1391 برچسب ها همین (3) آخرین خبرها یک ساعت بیشتر سخته می دونم به نام زندگی ما نیاز به کمک داریم...Who hears my sound فرشته هاي در اغوش مرگ2 فرشته هاي در اغوش مرگ1 پیوندها ساخت وبلاگ قدرت گرفته شده از رومفا rss یک ساعت بیشتر به نام خدا پدر به خانه وارد شد .خستگی از چهره اش می بارید.کودک به طرف پدر دوید و سلام کرد.پدر اورا در اغوش کشید.پسرک گفت پدر از تو سوالی دارم.پدر گفت بپرس.کودک پرسید:پدر تو ساعتی چقدر درامد داری؟ پدر گفت :20 دلار پسرم. باری چه این را از من پرسیدی؟پسر گفت پدر می توانی 10دلار به من بدهی.پدر از این حرف کودک به خشم امد.و با تندی به او گفت تو این سوال را برای این پرسیدی که از من پول بگیری در حالی که می بینی من خسته از سر کار به خانه امده ام .پس هر چه زود تر به اتاقت برو و در مورد گفته هایت خوب فکر کن.کودک به طرف اتاقش رفت.و در را بست.ساعتی بعد وقتی مرد ارام شد.با خود فکر کرد حتما پسرش چیز مهممی را نیاز داشته که از من طلب پول کرده است پس از رفتارش با پسرش پشیمان شد. به طرف اتاق او رفت و به او 10 دلار داد.پسر به خوشحالی دست در جیبش کردو یک 10 دلاری بیرون اورد.پدر از دیدن ان ناراحت شد و گفت تو در حالی که خودت پول داشتی از من طلب پول کردی.ولی پسر در چشمان پدر خیره شد و گفت.پدر این 20 دلار پول کارت در یک ساعت لطفا فردا شب 1 ساعت زود تر بیا تا شام را با هم بخوریم. برچسب ها : همین نویسنده : محمد ، تاریخ : پنجم بهمن 1391 ، ساعت : 08:50 سخته می دونم سخته میدونم ...شاید جای تو زندگی نکردم ولی من هم زندگی کردم.می دونم ناراحتی میدونم دلت گرفته از زمین و زمان.می دونم ادما خیلی سردن.نگو برو که نمی رم چون می دونم تو ارزشت خیلی بالا تره که از سردی دیگران بخوای خودتو ببازی.بخوای خودتو زندگی تو بریزی دور .بلند شو و بجنگ به خاظر خودت و به خاطر زندگیت. می دونم تو می دونی فقط باید با تمام و جودت بخوای و با تمام و جودت بخندی نگو نمی شه اگه بخوای می شه . ما می تونم خنده رو به هم هدیه بدیم تو چی فکر می کنی؟؟؟؟ برچسب ها : همین نویسنده : محمد ، تاریخ : بیست و نهم دی 1391 ، ساعت : 02:28 به نام زندگی به نام خدا زندگی یعنی من..یعنی تو...یعنی ما یعنی در کنار هم بودن .دور شدن و باز به هم پیوستن. زندگی چیزی نیست جز علاقه و محبت...جز عشق.زندگی با هر رنگو بویی زندگیست.زندگی از ان منوتوست. برای زیستن لازم نیست فرمولی بلد باشی فقط لازم است خود را بشناسی ان وقت همه را می شناسی.جهانت را و...خدای خودت را.بدانی کیستی بدانی چیستی و بخوانی ای هستی :دوستت دارم نه برای ثروتت نه برای شوکتت.بلکه برای عشق ومحبتت وبگویی خدایا با من بمان .... همین دوست من. برچسب ها : همین نویسنده : محمد ، تاریخ : بیست و نهم دی 1391 ، ساعت : 02:25 ما نیاز به کمک داریم...Who hears my sound سلام.من محمد هستم.13 میلیارد سال از پیدایش دنیا می گذرد.اینجا زمین است در کهکشان راه شیری در گوشه ای از عالم اول .بر روی بازو ی این کهکشان .در منظومه ی شمسی .سومین سیاره از ستاهر مرکزی .4 میلوین سال مانده تا برخورد کهکشان ما و کهکشان همسایه(اندرومدا).و به احتمال زیاد ستاره مر کزی تا 5 میلیارد سال دیگر خواهد تابید.با تمام تلاشمان هنوز موفق به یافتن موجودی زنده در دیگر نقاط عالم قابل رویتمان نشدیم.ما زمینی ها در حال حاضر دچار مشکلات بسیاری هستیم.پدیده گرمایش زمین ودر نتیجه ی ان ذوب یخ های قطبی.نابودی جنگل ها و تخریب لایه اوزون و جدیدا رکود اقتصادی.نمی دانم می توانیم مشکلاتمان را که بیشترشان ناشی از سهل انگاری خودمان است را حل کنیم است یا نه؟؟؟؟ ولی هنوز در میان گروهی از ادمیان عشق وجود دارد.عدهای هنوز به خدای جهان معتقدند و به منجی او.ولی در هر حال دنیا ی ما در حال نابودی و تباهیست.در حالی که تلاشهایماننه تنها ما را از این باتلاق خود ساخته نمی رهاند بلکه روز به روز ما را بیشتر به درون ان می کشاند.اگر موجودی صدای من را می شنود ما نیاز به کمک داریم.نمی دانم چرا اوضاع بد شد.ولی پیامی دارم برای تمام عالم: ما نیاز به کمک داریم نویسنده : محمد ، تاریخ : ششم دی 1391 ، ساعت : 10:36 فرشته هاي در اغوش مرگ2 انگار سنگینی تمام عالم بر روی قلب من است.خدایا؟؟؟!!حرکت کردم ولی نمی دانستم کجا خواهم ایستاد در مقابل کدام اتاق خیره در چشمان کدام کودک.در نهایت ایستادم در مقابل اتاق دختری که حدودا 13.14 سالش بود پدرو مادرش در کنارش نشسته بودند.مادری که دست دخترش را به گرمی می فشرد.انگار ان دختر متوجه نگاهای سنگین من شده بودبه سمت من خیره شد ولی من تحمل نگاه او رانداشتم .برگشتم.در مقابلم کودکی خردسال را دیدموپدرش را کهسر به زیر چای می نوشید.ان فرشته کوچک نگاهی به من انداخت بوسه ای به سویش روانه کردم و لبخندی هدیه گرفتم.وقتی پدرش متوجه حضور من شد از او اجازه گرفتم و داخل شدم.سلام کردم او مرد با مهربانی پاسخم را داد.خواستم به سمت دخترک بروم که صدای جیغش سکوت اتاق را در هم شکستپدرش با زبانی که متوجه نشدم با او حرف زد بعدا فهمیدم انها لر هستند.ولی باز تا کمی به دخترک نزدیک می شدم جیغ می زد .پدرش گفت فکر می کند شما دکترید و ان سوزن نکتیزو درد اور را به همراه دارید.انگار ان دختر نیز از دیدن دهها سوراخ در بدنش به ستوه امده بود. قیافه معصوما نه ان کودک بغضی را در گلویم نشاند.از پدر احوال دختر را پرسیدم.گفت که دخترش مشکل کمبود پلاکت دارد.گفت که چونبیماریه دخترش جزو بیماری های خاص نیست کمکی به او از طرف مراکز در مانی نمی شود.گفت که اهل روستایی در اطراف خرم اباد است و کلا 20 گوسفند داشته که انها را نیز برای مداوای دخترش فروخته.گفت که گاهی انقدر پلاکت خون دخترش کم می شود که حتی یک بار چند قطره خون وارد مغزش شده .و گفت وگفت از درد هایش از تمام غم هایش انگار کسی رامی خواست که برایش بگوید.و من فقط گوش دادم ..... حرف های پدر سراسر غم بود غمی که هر لحظه فزونی می یافت ولی در پشت تمام این غم ها یک درس نهفته بود توکل باور کنید توکل. خواستم بپرسم همسرتان کجاست که زنی با لبخندی بر لب از در وارد شد.سلام کرد ولی من فقط سر تکان دادم.اخر چگونه با این غم بزرگ هنوز می خندد؟؟؟؟!!!!گفت دیگر روی رفتن به خانه فامیل را نداشته و در محله های پایین تهران خانه ای اجاره کرده در حالی که بیکار است.مگر یک روستایی با این غم بزرگ در این شهر گرگ پرور چه می تواند بکند. دیگر تاب انجا ماندن را نداشتم.تاب شنیدن نداشتم تاب گریستن نداشتم. پس خدا حافظی کردم .در حالی که می رفتم لعنت فرستادم بر این بشر که با 80 ملیون می شد بال های سوخته این فرشته را برگرداند.و در همان نزدیکی مخلوقاتی قیمت اتومبیلشان چند برابر این مبلغ است. من باریشان هدیه ای نیاور ده بودم ولی مرا هدیه ای دادند بغضی در گلو و اشکی در چشم.......پایان نویسنده : محمد ، تاریخ : ششم دی 1391 ، ساعت : 05:11 فرشته هاي در اغوش مرگ1 داستان من يك افسانه نيست يك خيال و وهم نيست يك خاطره است خاطره اي پر از احساسات دوگانه براي من ... داستان من با فرشتگان شروع و به انها ختم مي شود ...فرشتگاني در اغوش مرگ يعني كودكان سرطاني... و اين است ان داستان: انسان هايي نگران.گاهي لبخندي را به نمايش مي گذارد لبشان ولي لبخندي تلخ -بفرماييد داخل.وقت ملاقات شروع شد ان انسان هاي نگران با سرعت وارد شدند به سوي ... از پله ها بالا رفتم .بخش خون(بخش كودكان سرطاني) به تابلويي بر خوردم :ورود ممنوع ؟؟؟؟!!!!!!پرستاري خارج شد از او پرسيدم مي توانم كودكان را ملاقات كنم گفت اگر با انها نسبتي داريد بفرماييد.گفتم:بله (در دل سخنم را اين گونه تكميل كردم كه ما همه افريده ي يك خداييم) پس داخل شدم فضاي عجيبي بود گريه و خنده با هم دراميخته بودند وفضايي سنگين برايم ايجاد كرده بودند كه هر لحظه سنگينيش را بيشتر بر قلبم حس مي كردم. به داخل اتاق ها خيره مي شدم ولي تا نگاه ساكنانش مرا مي ديد خود را پنهان مي كردمفرشته هايي 2.3....تا 15ساله. فرشته هايي كه روز به روز به اغوش مرگ نزديك تر مي شدندنه اينكه مرگ به ما نزديك نباشد.نه .بلكه مرگ هراينه به ما لبخند مي زند....به حرص و طمع ما .به بد كاريو خشونت ما و به عاقبت ما..... ولي به انها نزديك تر است يا حداقل ما اينگونه فكر مي كنيم. چقدر حس عجيبي به انسان دست مي دهدوقتي انسان هايي را مي بيني كه با وجودتمام اين رنج ها باز مي خندند چه نام برازنده ايست برايشان(بزرگ مردان كوچك) نفس كشيدن برايم لحظه به لحظه سخت تر مي شد.خواستم بروم ولي به خود گفتم پس براي چه امدي؟؟!!تلاش براي نهادن حتي يك لبخند بر لبان اين معصومان در بستر رنج از جانب خودم. پس برگشتم و به داخل اتاقي نگريستم مادري در كنار پسر نوجوانش .پسر چند باري نگاهي به من انداخت ولي دوباره سرش را به پايين انداخت.مادرش نگاهي به من انداخت. من با اشاره اورا فراخواندم -بفرماييد؟ -مي تونم با پسرتون حرف بزنم -درباره چي؟ -هر چي كه بشه فقط چند لحظه فكر كنيد من دوستشم -اقا يه مشكلي هست.پسر من نمي دونه سرطان داره.مي تر سم حرفي بزنيد متوجه بشه با اين حرف او براي چند لحظه قدرت تنفسم را از دست دادم........................(ادامه دارد)

:: بازدید از این مطلب : 285
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 22 آبان 1392 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد